قصاب کاشانی – غزل شماره 10
اگر آن شمع بزم دل رود مستانه در صحرا
نیاید در نظر غیر از پر پروانه در صحرا
نماید هر کجا رخ نه فلک آیینه میگردد
ز صیقل کاری خاکستر پروانه در صحرا
ز وحشت تنگنای شهر زندان است بر عاشق
به وسعت داد عشرت میدهد دیوانه در صحرا
ز سیل اشگ میسازم خراب این عالم دل را
برای خویش پیدا میکنم ویرانه در صحرا
تلاش رزق لازم نیست کایزد کرده در اول
مهیا بهر ما روزی ز آب و دانه در صحرا
شده بهر هزاران هر طرف از غنچههای گل
عیان در بوته ی هر خار صد خمخانه در صحرا
دلیل راه عاشق را چو خاموشی نمیباشد
مگو قصاب بیجا این قدر افسانه ی صحرا