قاآنی شیرازی – قصیده شماره 35
در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب الله ثراه فرماید
در چشم من است آنچه به رخسار تو آب است
در جسم من است آنچه به گیسوی تو تاب است
دل بیتو بسی تنگتر از سینه ی چنگ است
جان بیتو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرور است
از ما به تغافل گذری این چه عتاب است
بی موی تو چون موی توام روز سیاه است
بی چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مار گریزان
چون است که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست که بی نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندر و هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیده ی من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آنبیتو پر از آتش و این بیتو پر آب است
مهر من و جور تو و بیمهری گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسنشاهکهگردون
با لطمه ی پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحش به چه ماند به یکی غمژمان تنین
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت او گر همهگردنده سپهر است
با صولت او گر همه پاینده تراب است
تن خسته شکالیستکه در گاز هژبر است
پر بسته حمامیست که در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ملکستاناز مَلَکالعرش خطاباست
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیم است
ور چرخ نه از حسرتکاخ تو مصاب است
زرین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشکین ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکهکنی روی قلوب است و رقاب است
تیغ تو نهنگ و تنبدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیشتو ستوهست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری از آن چشمه گلاب است
هر پهنه که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالستکه طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بیطاعت تو هر چه ثوابست گناهست
با خدمت تو هر چه گناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسونکه بر چهره ام از شرم نقاب است
یک نیمه ی پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصیب است و نه ز اولاد نصاب است
چیزی که ز مردیم عیانست به مردم
ریشیاستکه آننیز بهخوناب خضاب است
بس نیزه که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندیکه بود بر زنخش موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نههمسر نه خور و خواب فرشه است
وادم همهمحتاج خور و همسر و خواب است
هر کاو نکند زن کشدش سوی زنا نفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبیگفت و نبیگفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهرهکه تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بیجنّت رویش که بود آتش بغداد
چشممهمهشب تا بهسحر دجله ی آب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بیآتش رویش جگرم از چهکباب است
چون سوی توام روی امید از همه سوی است
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه بهغیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیب است
بیمهری تو با چو منی سخت عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجه ی من همچو پکی سخت طناب است
چون دیده ی وامق همه شب اشک فشان است
چون طره ی عذرا همهدم در خم و تاب است
گر بوته ی اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
ماننده ی خونی که به تندی جهد از رگ
خونیجهد از وی که نهخون نقره ی ناب است
دیوانه صفتکف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطنگریان بر سان سحاب است
گاهی بخمد گاه سر از جیب برآرد
مانا که دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفید است
عمان نه و چون عمان پر دُر خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاو را دل از اندیشه ی این کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوتشیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونهکه شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونهکه شاب است