قاآنی شیرازی – قصیده شماره 296
فی المدیحة
حبذا تشریف شاهنشاه دریا آستین
مرحبا اندام جان افروز صدر راستین
لوحش الله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط
مرحبا الله پیکری با یک جهان رحمت عجین
خلعتی تهلیل گو از حیرتش مهر منیر
پیکری تسبیح خوان از عزتش چرخ برین
خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار
پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین
خلعتی کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست
پیکری کز بس بهابر آسمان نازد زمین
خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان
پیکری طوبی صفت پیرایه ی خلد برین
خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار
پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین
خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب
پیکری از تاب او بر چهره ی خورشید چین
خلعتی ار فرّهی خجلت ده بدر منیر
پیکری از روشنی رونق بر دُر ثمین
خلعتی نه حجتی از رحمت پروردگار
پیکری نه آیتی از قدرت جان آفرین
خلعتی نه سایه ای از شهپر روح القدس
پیکری نه مایه ای از طینت روح الامین
خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان
پیکری کش خلعتی بایسته باید این چنین
خلعت شاهنشه گیهان فریدون جهان
پیکر فرمانده ی کشور منوچهر مهین
داور اقلیم جم فرمانده ی ملک عجم
غوث ملت کهف دولت صدر دنیا بدر دین
هرکجا بادی ز خشمش مهرگان در مهرگان
هر کجا ذکری ز لطفش فرودین در فرودین
از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر
از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین
از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون
از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین
موکبش در دشت هیجا چون کمان اندر کمان
لشکرش در روز غوغا چون کمین اندر کمین
قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو
باختر تا باختر گردان انین اندر انین
بسته ی خم کمندش در وغا یال ینال
خسته ی نوک پرندش روز کین ترگ تکین
گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین
با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه
با عتابش نار سوزان خیزد از ماء معین
هر کجا شستش به تیر دال پریابد قران
هر کجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین
در فلک از سهم گردد چون سها پنهان سهیل
در رحم از بیم گردد چون جرس نالان جنین
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین
نی به غیر از سیم و زر یک تن در ایامش ملول
نی به غیر از بحر و کان یک دل در ایامش حزین
چون به خشم آید نماید قهر جان فرسای او
بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین
قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع
جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین
مهر از آن بر گنبد خاکستری دارد مقام
کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین
گر پناهد حاسد از خشمش به صد حصن بلند
ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین
از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم
از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین
می نبخشد نفع در دفع اجل سد سدید
می ندارد سود در طرد قضا حصن حصین
داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ
از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین
صدره ی بخت تو را بی جاده ی خورشید گوی
خاتم قدر تو را فیروزه ی گردون نگین
مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته
قامت موزونت از تشریف شاه راستین
ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص
هم به تشریفی رهی را می توان کردن رهین
خلعت را زیب تن سازند خلق از فخر و من
سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین
تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان
تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین
آنی از ساعات عمرت هرچه در گیتی شهور
روزی از ایام بختت هر چه در عالم سنین