قاآنی شیرازی – قصیده شماره 272
در ستایش دو شاهزاده ی آزاده حسینعلی میرزای فرمانفرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه گوید
دو خورشید جهانگیرند از یک آسمان تابان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمان ران
یکی سلطان حسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر این یک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر هم پایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز هم دستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عری گشتند خلق از جامه ی خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این سر نُه چرخ را چون گوی در چوگان
اشارت های جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشه ی عرش آن ز رتبت پایه ی کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بی حساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بی قیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزه خواران صد به از حاتم
بود بر کاخ این از زله جویان صد به از قاآن
ببرّد آن قبای ایمنی بر قامت گیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علوِ پایه پا بر تارک فرقد
کشد این باره ی اقبال را بر باره س کیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور بر کان
گشادِ دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی جوشن قیصر
بدرّد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشین جولان
ابا تازی نژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بی پایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزران است در خذلان
مر آن یک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چنگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن کرد بنیانی و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به گردون شعله ی آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمه ی حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن گویان
که من از فارس گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خود کوکبی بودم ز قربش ماه گردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بی نقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بی کسفی شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهان گشتم
وگر بودم خداوند جهان گشتم فلک سامان
اگر ببری بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدم گشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایش ها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد از کثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسألت کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر توده ی گیهان