شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب

قاآنی شیرازی – قصیده شماره 27

د‌ر مدح مهد کبری و ستر عظمی و تخلص در مدح شاهنشاه غازی ناصرالدین شاه خلدلله ملکه

شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب

همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب

گزافه بود و دروغ این سخن‌ که می‌گفتند

دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب

از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست

به جای او همه زلف تو راست پیچش و تاب

دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی

مشام عقلم از این هم نیافت بوی صواب

از آنکه زلف تو مشک است و بارها دیدم

که هست او را در چین شمیم عنبر ناب

دگر شنیدم‌کتان ز ماه می‌کاهد

ازین‌گزافه هم ای ماهروی روی بتاب

از آنکه‌کاهد سیمین تنت ز پیراهن

مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب

دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر

هم این فسانه ی محض است ای اولوالالباب

که زرد چهره ی من بر سپید عارض تو

عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب

دگر شنیدم با آب دشمن است آتش

قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب

ز من نداری باور یکی در آینه‌بین

که چهره ی تو به یکجا هم آتش است و هم آب

دگر شنیدم عناب می نشاند خون

به هر که گوید این حرف لازم است عتاب

از آنکه دیدم‌کز دیدگان خونبارم

بخاست لجه ی خون تا مزیدمت عناب

دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت

اگر چه نص حدیث است و دیده‌ام به ‌کتاب

ولی جمال تو خرم بهشت را ماند

وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب

دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی

نداده جایزه وین‌گفته هم نبود مصاب

از آنکه دیدم زان پیشتر که ‌گوید مدح

بسی جوایز و تشریف یافت از نواب

خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او

سپهر اخضر سازد همی ز برگ سداب

کفایت‌ کرمش سنگ را کند گوهر

حلاوت سخنش زهر را کند جلاب

بدان رسید که از خویش هم شود پنهان

ز بس که عصمت او بسته‌ بر رخش جلباب‌

بهشت وکوثر و طوبی به مهر او گروند

زهی سعادت‌طوبی لَهم و حسن مآ‌ب‌

ز یمن معدلت آباد کرد عالم را

از آن سپس‌که ز غوغای حسن کرد خراب

کفش ببخشد هرچ آن زکان‌کند تاراج

هلا ندانم وهاب هست یا نهاب

مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد

که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب

اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط

ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب

خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز

دوان همی رودش در عروق و در اعصاب

شه ار سوالی از وی‌ کند ز غایت شوق

یکان یکان همه اعضای او دهند جواب

به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر

ز پاره ی جگر خویش ساختیش‌کباب

ز بس‌که دل‌کشدش سوی شاه پنداری

فکنده شاه جهان در عروق او قلاب

زهی ز لطف تو در آب مستی باده

خهی‌ ز قهر تو در سنگ لرزه ی سیماب

رسول دید چو هر نطفه و جنینی را

که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب

شعاع روی تو را دید در مشیت حق

چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب

یقین نمود که بی‌پرده ‌گر تو جلوه ‌کنی

ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب

خلل‌به‌روز وشب افتد سپس فروض و سنن

نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب

ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت

که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب

وگر به حکم پیمبر نمی‌شدی مستور

رخ تو قبله ی دین بود و ابرویت محراب

تو نیز چون ز رسول این‌ چنین عطا دیدی

نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب

تو را محبت زهرا چنان‌کشد سوی خویش

که ‌گوییت رگ جان و به ‌گردن است طناب

همت به مهر ولیعهد دل‌کشد چندان

که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب

خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او

چنان بلرزد گردون چو گوی در طبطاب

عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب

که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب

غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان

که تیره‌روی چو اعدای جاه اوست غراب

خدای یک صفت خود به جود او بخشید

از آن بود کف جودش مسبب ‌الاسباب

اگر مجسم‌ گشتی محیط همت او

سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب

ز تیغ‌گیهان سوزش بسی عجب دارم

که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب

به روز محشر هر چیز در حساب آید

به غیر همت او کان برون بود ز حساب

به مدح او نرسی لب ببند قاآنی

که تیر با همه تندی نمی‌رسد به شهاب

مدار چرخ رونده است تا به‌گرد زمین

همی به شکل رحا و حمایل و دولاب

شه جهان و و‌لیعهد و مام او را باد

خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها