قاآنی شیرازی – قصیده شماره 199
مطلع الثالث
همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعینش
که مایل شد به کفه ی شب ترازو باز شاهینش
چو پر باز بود اسپید روز از روشنی آوخ
که ابر تیره تاری تر نمود از چشم شاهینش
فلک از ابر ایدون آبنوسی گشته خورشیدش
چمن از باد ایدر سند روسی گشته نسرینش
قمر بد گوهری رخشا که گردون بود عمانش
سمن بد عنبری بویا که هامون بود نسرینش
به کام اندر کشید این را زمین از بیم بدگویش
به ابر اندر نهفت آن را فلک از چشم بدبینش
مر آن کانون که مهر افروخت در مرداد و شهریور
عیان در آسمان دود از چه در آبان و تشرینش
مر آن دراعه ی سندس که بیضا دوخت در جوزا
به اکسون وش سحاب ایدر جهان را عزم تردینش
مر آن بارانی قاقم که خود آراست در سرطان
به قندزگون غمام اینک فلک را رای تبطینش
مر آن آتش که شید افروخت اندر بیشه ی ضیغم
ز آب ابر اینک آسمان را قصد تسکینش
زره سازد ز آب برکه باد و می نپاید بس
که در هر خرگهی روشن بود نیران تفتینش
تو گویی تخم بید انجییر خوردست ابر آبانی
که از رشح پیاپی ظاهرست آثار تلیینش
نک از باد خزان برگ رزان لرزان تو پنداری
فلک در حضرت صدر جهان کردست توخینش
مکان جود و کان جود ابوالقاسم که در سینه
نهان چون کین اهل کفر مهر آل یاسینش
مخمر زآب و خاک و باد و نارستش بدن اما
حیا آبش وفا نارش رضا بادش عطا طینش
گر از گردون سخن رانی بود شوکت دو چندانش
ور از عمان سمرخوانی بود همت دوچندینش
بیان او که با آیات فرقان است توشیحش
کلام او که با اصوات داودست تضمینش
مکن بوجهل سان ای حاسد بدگوی انکارش
مکن جالوت وار ای دشمن بدگوی تلحینش
به کاخ اندر کهین شبری فضای هند و بلغارش
به گنج اندر کمین فلسی خراج چین و ماچینش
فنا رنجی بود محتوم و لطف اوست تدبیرش
قضا گنجی بود مکتوم و حزم اوست زرفینش
به سر دست آورد هرگه نظر بر روی محتاجش
بپا چشم افکند هر گه گذر در کوی مسکینش
بلی پژمان اگر بخشد خراج چین و سقلابش
بلی غمگین اگر بدهد منال روم و سقسینش
به دُر و گوهر آمودست نثر نثره مانندش
به مشک و عنبر آکندست شعر شعری آیینش
چو سحبان العرب شنود دمان سوزد تصانیفش
چو حسان العجم بیند روان شوید دواوینش
محیطی هست جود او که ممکن نیست تقدیرش
جهانی هست جاه او که یارا نیست تخمینش
به وهمش گر بپیمایی خجل گردی ز تشخیصش
به فهمش گر بینگاری کسل مانی ز تعیینش
ندانی نیل و طوفان را بود خود پایه زان برتر
که پیمایی به باع یام و صاع ابن یامینش
ازو چون منحرف شد خصم لازم طعن و توبیخش
چنان چون منصرف شد اسم واجب جر و تنوینش
زهی فرخنده آن دیوان که نام اوست عنوانش
خهی پاینده آن ایوان که نقش اوست آذینش
وثاق او دبستانی که هفت اجرام اطفالش
رواق او گلستانی که نه افلاک پرچینش
نه انبازست در هوش و کیاست پور قحطانش
نه همرازست در فر و فراست ابن یقطینش
بلی آن روضه ی مینو مشاکل نیست رضوانش
بلی این دوحه ی طوبی مشابه نیست یقطینش
به عالم گر درون از عالم افزون نی عجب ایرا
که نون یک حرف در صورت ولی معنیست خمسینش
به نزدش چرخ صفری لیک از چرخش فزاید فر
ز یک صفر آری آری پایه گردد سبع سبعینش
خهی قدر تو کیالی که گردون است مکیالش
زهی فر تو میزانی که گیهان است شاهینش
جهان مقصوره ی ویران ز سعی توست تعمیرش
زمان معشوقه ی عریان ز فر توست تزیینش
جلال توست آن خرگه که اجرام است اوتادش
شکوه توست آن صفه که افلاک است خرزینش
فلک نهمار دون پرور سزانی با تو تشبیهش
جهان بسیار کین گستر روانی با تو تزکینش
عنودی کز تو رخ تابد به دوزخ قوت زقومش
حسودی کز تو سرپیچد به نیران سجن سجینش
ز فرت فر آن دارا که فرمان بر ممالیکش
ز بختت بخت آن خسرو که سلطان بر سلاطینش
غیاث الملک و المله فلک فر حشمت الدوله
که بر نُه چرخ و هفت اختر بود نافذ فرامینش
جهان آشفته دل روز نبرد از برق صمصامش
سپهر آسیمه سر گاه جدال از بانگ سرغینش
عطای اوست آن مطبخ که مهر آمد عقاقیرش
سخای اوست آن مصنع که چرخ آمد طواحینش
چو بر ختلی گذارد کام باج آرند از رومش
چو از هندی زداید زنگ ساو آرند از چینش
به زنگ اندر زلازل چون که بر عارض بود زنگش
به چین اندر هزاهز چون که بر ابرو فتد چینش
به گاه کینه حدادی که البرز است فطیسش
به وقت وقعه قصابی که مریخ است سکینش
به نطع رزم هر بیدق که از مکمن برون راند
برد در ملکت بدخواه و بخشد فر فرزینش
چو در کین طلعت افروزد دنیایش گوی خرادش
چو بر زین قامت افرازد ستایش جوی بر زینش
به صولت پیل کوشنده به دولت نیل جوشنده
نه بل صولت دو چندانش نه بل دولت دوچندینش
گرفتم خصم رویین تن سرودم حصن رویین دز
زبون دیوانه ای آتش نگون ویرانه ای اینش
یکی شیرست آتش خوی و آهن دل که در هیجا
نماید خشک چوبی در نظر بهرام چوبینش
چو گاه کینه لشکر بر سما شور هیاهویش
چو وقت وقعه موکب بر سها بانگ هیاهینش
کم از برفینه پیلی صدهزاران ریو و رهامش
کم از گرینه شیری صدهزاران گیو و گرگینش
پدرش آن گرد عمان بخش گردون رخش دولتشه
که با این فر و مکنت آسمان می کرد تمکینش
برفت و ماند ازو نامی که ماند تا جهان ماند
زهی احسان که تا روز جزا باقیست تحسینش
برفت و ماند ازو پوری که پیر عقل را قائد
تبارک آن پدر کز فر و دانش پور چونینش
نیاش آن خسرو صاحبقران کز فره ی ایزد
روان چونان که جان و جسم فرمانبر خواقینش
به کاخ اندر چو رویین صدهزاران گرد نویانش
به جیش اندر چو زوبین صدهزاران نیونوئینش
ز شوق جان فشانی در صف هیجا دهد بوسه
به خنجر حنحر سنجر به زوبین نای زوبینش
زند با راستان از بهر طاعت رای چیپالش
نهد بر آستان از بهر خدمت روی رویینش
چوزی ایوان نماید رای و سازد جای بر صدرش
چو بر یکران نماید روی و آرد پای بر زینش
چو بر عرش برین بینی یکی فرخنده جبریلش
چو بر باد بزین یابی یکی سوزنده برزینش
ملک با خوی این دارا چرا نازاد به اخلاقش
فلک با خام این خسرو چرا بالد به تنینش
ملک کی با ملک همسر فلک کی با کیا همبر
ز فضل آن فایده یابش ز بذل این زایده چینش
فلک گر بالد از هوری ملک نازد به دستوری
که صد خور باستین دارد نهان رای جهان بنیش
سمی مصطفی آن صاحب صاحب لقب کامد
امل آسوده از مهرش اجل فرسوده از کینش
ز حزم اوست دین ایزدی جاری تکالیفش
ز رای اوست شرع احمدی نافذ قوانینش
بیانش کز رشاقت پایه بر جوزا و عیوقش
کلامش کز براعت طعنه بر بیضا و پروینش
تو گویی کلک مانی بوده نقاش عباراتش
تو گویی نطق عیسی بوده قوال مضامینش
اگر دشمن شود فربه ز کلک اوست تهزیلش
وگر ملکت شود لاغر ز عزم اوست تسمینش
فصاحت چیست مجنونی که لفظ اوست لیلایش
بلاغت کیست فرهادی که کلک اوست شیرینش
در اِشعار بلاغت بس بود اشعار شیوایش
در اثبات رشاقت بس بود ابیات رنگینش
مقام مصطفی خواهی بخوان اخبار معراجش
نبرد مرتضی جویی ببین آثار صفینش
وزیرا صاحبا صدرا درین ابیات جان پرور
دو نقصان است پنهانی که ناچارم ز تبیینش
یکی در چند جا تکرار جایز در قوافیش
نه تکراری که دیوان را رسد نقصان ز تدوینش
یکی در چند شعر ایطا نه ایطایی چنان روشن
که باشد بیمی از غماز و باکی از سخن چینش
نپنداری ندانستم بدانستم نتانستم
شکر تب خیز و دانا ناگزیر از طعم شیرینش
وگر برخی قوافیش خشن نشگفت کز فاقه
پلاسین پوشد آنکو نیست سنجان و پرندینش
قوافی نیست کژدم تا دو خشت تر نهم برهم
پس از روزی دو بتوانم بدین تدبیر تکوینش
قوافی را لغت باید لغت را من نیم واضع
که رانم طبع را کاین لفظ شایسته است بگزینش
زهی حسان سحرآرای سحرانگیز قاآنی
که حسان العجم احسنت گو از خاک شروینش
تبارک از عباراتش تعالی ز استعاراتش
زهی شایسته تبیانش خهی بایسته تقنینش
حکایت گه ز جانانش شکایت گه ز دورانش
نگارش گه ز نیسانش گزارش گه ز تشرینش
ز جانان مدح و تعریفش ز آبان وصف و توصیفش
به گیهان سب و تقریعش به گردون ذم و تلعینش
گهی بر لب ز بوالقاسم ثنا و بر رخ آزرمش
گهی بر دم ز حشمت شه دعا و در دل آمینش
گهی از یاد دولتشه ز محنت لکنه در دالش
گهی از ذکر حشمت شه ز عسرت لثغه در شینش
گه از صاحب ثنا گفتن ولی با شرم بسیارش
گه از هر یک دعا گفتن ولی با قصد تأمینش
گهی در شعر گفتن آن همه اصرار و تعجیلش
گهی در شعر خواندن این همه انکار و تهدینش
گهی عذر قوافی خواستن وانطور تبیانش
گهی برد امانی بافتن وان طرز تضمینش
کنون از بارور نخل ضمیرم یک ثمر باقی
همایون باد نخلی کاین رطب باشد پساچینش
دو مه زین پیش کم یا بیش بودن چاکر میری
که کوه بیستون را رخنه بر تن از تبرزینش
مرا با خواجه تاشی دیو دیدن داد آمیزش
که صحن چهره قیرآگین بدی از رای تارینش
ز می آموده اندر آستان هر شب صراحیش
به بنج آلوده اندر آستین هر دم معاجینش
گهی از بی نبیذی کیک وحشت در سراویلش
گهی از بی حشیشی سنگ محنت در تساخینش
چو جوکی موی سر انبوه و ناخن های دست و پا
دراز و زفت و ناهنجار چون بیل دهاقینش
اگر لاحول پاس من نبودی حافظ و حارس
ز شب تا چاشتگه نهمار گادندی شیاطینش
به من چون دیو در ریمن ولی من از شرش ایمن
بلی چون مهر نورانی که را یارای تبطینش
نهانی خواجه با او رام چونان نفس با شهوت
ولی وحشت ز من چون معده از حب السلاطینش
ضرورت را بریدم زو که تا در عرصه ی محشر
بپیوندم ابا پیغمبر و آل میامینش
خلاف امر یزدان بود و شرع پاک پیغمبر
رضای خواجه ای چونان که چونین رسم و آیینش
گرفتم خواجه کوثر بود کوثر ناگوار آید
چو آمیزش به غساقش چو آلایش به غسلینش
ازین پس مادح پیغمبر و دارای دورانم
که ستوارست پیغمبر ز دارا ملت و دینش
الا تا آب نبود کار جز ترطیب و تبریدش
الا تا نار نبود فعل جز تجفیف و تسخینش
ملک پیوسته با چرخ برین انباز اورنگش
کیان همواره با مهر فلک همراز گرزینش