قاآنی شیرازی – قصیده شماره 147
در ستایش امیربهرام صولت معتمدالدوله منوچهرخان فرماید
با فال نیک و حال خوش و بختکامگار
از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار
در زیر ران من فَرَسی کافریده بود
اوهام را ز پویه ی او آفریدگار
شخ برّ و کُه نورد و جهانگرد و گرم سیر
کم خسب و پر توان و زمین کوب و رهسپار
کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت
با چشم اشکبار و دو گیسوی مشکبار
در زیر مه فراشته از سیم ساده سرو
بر برگ گل گذاشته از مشک سوده تار
مویی به بوی سنبل و رویی به رنگ گل
قدّی به لطف طوبی و خدّی به نور نار
گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت
زلفین عنبرینش پیرایه ی بهار
لعلش پر آب بیمدد نور آفتاب
چشمش به خواب بیاثر برگ کوکنار
بر سرو ماه هشته و بر ماه غالیه
بر رخ ستاره بسته و بر پشت کوهسار
بر زهره ی رخش مه و خورشید مشتری
از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار
در روی و موی او چو اسیران روم و زنگ
دل های داغ دیده قطار از پی قطار
گیسو گشود و مغزم از آن گشت عنبرین
عارض نمود و چشم از آن گشت لاله زار
چنگی زدم به زلفش و از تار تار او
چون تار چنگ خاست بسی ناله های زار
وز هر شکنج او که گشودم به خاک ریخت
چندین هزار سلسله دل های بیقرار
وانگشتهای من چو زره گشت پر گره
از پیچ و تاب و حلقه ی زلفین آن نگار
القصه نارسیده لب شکوه باز کرد
وآن طبله طبله مشک پریشید بر عذار
گفت ای نکرده یاد ز یاران و دوستان
این بود حق صحبت یاران حق گزار
باری چه روی داد ندانمکه بیسبب
مسکین دلم شکستی و بستی ز شهریار
اینگفت و از تگرگ بپوشید لاله برگ
وز نرگسش چکید به گل دانه های نار
بیجاده را گزید به الماس شکرین
یاقوت را مزید به لولوی شاهوار
از ده هلال مرّیخ انگیخت از قمر
وز خون دیده بست ده انگشت را نگار
از جزع بست دجله ی سیماب بر سمن
وز اشک ریخت سوده ی الماس در کنار
گفتم بتا مموی و پریشان مساز موی
کز مویه ترسمتکه چو مویی شوی نزار
اشک تو انجم است و رخت مهر و کس ندید
کانجا که هست مهر شود انجم آشکار
دیدم بسی که خیزد از جویبار سرو
نشنیدهامکه خیزد از سرو جویبار
پروین بروز میننماید تو را چه شد
کایدون بروز خوشه ی پروینکنی نثار
جراره از چه پوشی بر ماه نوربخش
سیاره از چه پاشی بر مهر نور بار
باری قسم به جوشن داود و مهر جم
یعنی به زلفکان تو وان لعل آبدار
کز هرچه در جهانگذرم در هوای تو
الا ز خاکبوسی صدر بزرگوار
سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست
دیباچه ی جلالت و عنوان اقتدار
صدری که بر یسار وی افلاک را یمین
بدری که از یمین وی آفاق را یسار
هر چیز در زمانه به هستیت مفتخر
جز ذات وی که هستی از آن دارد افتخار
بر خاک شوره تابد اگر نور روی او
خور جای خار روید از خاک شوره زار
یک ناامید در همه گیتی ندیده چرخ
کاو را نکرده فضل عمیمش امیدوار
دوران به دور دولت او جوید اختتام
گیهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار
گیتی به عدل شامل او گشته معتصم
هستی به ذات کامل او جسته انحصار
ای چون سپهر قصر جلال تو بیقصور
وی چون وجود لجه ی جود تو بیکنار
تن را هوای مهر تو چون عمر سودمند
جان را سموم قهر تو چون مرگ ناگوار
چون ذات عقل پایه ی جاهت بر از جهت
چون فیض روح مایه ی جودت بر از شمار
بذل تو بیقیاس چو ادوار آسمان
فضل تو بیحساب چو اطوار روزگار
در پیش خصم تیغ تو سدی است آهنین
بر گرد ملک حزم تو حصنیست استوار
عدلت به کتف ماه ز کتان نهد رسن
حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار
ناگفته دانی آرزوی طفل در رحم
نادیده یابی آبخور وحش در قفار
از خاکگاه جود تو زرین دمد شجر
وز آب روز مهر تو مشکین جهد بخار
خصم تو را به دهر محال است برتری
جز آنکه خاک گردد و خاکش شود غبار
ای بر زمین طاعت تو چرخ را سجود
وی در نگین خاتم تو ملک را مدار
وقتی بران شدم که به دیوان رقم کنم
ز اوصاف تیغجانشکرت بیتکی سهچار
ننوشته نام تیغ تو کز نوک کلک من
جست آتشی که تا به فلک رفت ازآن شرار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب میزدم به وی از شعر آبدار
زاندام اهل زنگ سیاهی برون رود
گر آفتاب تیغ تو تابد به زنگبار
روزی نسیم خلق تو بر مغز من وزید
پر شد کنار و دامنم از نافه ی تتار
چون نام همت تو برم از زبان من
در خوشه خوشه ریزد و دینار بار بار
چون وصف مجلس تو کنم خیزد از لبم
آواز چنگ و نغمه ی نای و نوای تار
کوهیست همتت که چو بحرست موجخیز
بحریست رحمتتکه چو کوهیست پایدار
یا حبذا ز تیغ تو آن پاسبان بخت
کز وی اساس دولت و دین است استوار
گاهش چو عقل در سر گردنکشان مقر
گاهش چو روح در تن کند او زان قرار
نبود شگفت اگر ملکالموت خوانمش
از بس که هست چون ملکالموت جانشکار
جز مور جوهرش که به کین اژدها کش است
نادیده در زمانه کسی مور مارخوار
ویحک ز چارباغ سپاهان که سعی تو
کردش چنان که آیدش از هشت خلد عار
داغ جنان و باغ جنان است ساحتش
ز ازهار گونه گونه وز اشجار پر ثمار
باغ زرشک تا تو درویی ز رشک خلد
روی از سرشک خونین دارد ز رشک وار
خون گردد از زرشک مصفا و خون چرخ
در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار
صدرا خدایگانا ده سال بیتوام
جان بود دردمند و جگرخون و دلفکار
منت خدای را که بدیدم به کام دل
بازت به صدر قدر ظفرمند و بختیار
تا خاص و عام گاه بلندند و گاه پست
تا شیخ و شاب گاه عزیزند و گاه خوار
از چهر نیکخواه تو بادا شکفته گل
در چشم بدسگال تو بادا خلیده خار
تا چار ربع شانزده است و سه ثلث نه
تا هفت نصف چارده است و دو جذر چار
هر کاو که هفت و هشت کند با تو در جهان
با کید نه سپهر سه روحش بود دوچار