فروغی بسطامی- غزل شماره 29
بوسه آخِر نزدم آن دهنِ نوشین را
لب فرهاد نبوسید لب شیرین را
صد هزاران دلِ دیوانه به زنجیر کشم
گر به چنگ آورم آن سلسلۀ پرچین را
گر شبی حلقهٔ آن طرّۀ مشکین گیرم
مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را
سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز
بنگر آن سینهٔ سیمین و دل سنگین را
ره به سر چشمۀ خورشید حقیقت بردم
تا گشودم به رخش چشمِ حقیقت بین را
کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد
که سرش هیچ ندیده ست سر بالین را
گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی
بشکنی رونق بازارِ مه و پروین را
گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکَنی ریشهٔ سرو و سمن و نسرین را
گر تو در بتکده با زلفِ چو زنّار آیی
بت پرستان نپرستند بت سیمین را
کفرِ زلف تو چنان زد ره دین و دل من
که مسلمان نتوان گفت منِ بی دین را
ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر
گِرد خورشید کشی دایرهٔ مشکین را