فروغی بسطامی- غزل شماره 212
عشق بگسست چنان سلسلۀ تدبیرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم
خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم
طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بیتأثیرم
روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم
دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم
عشق برخاست که من آتش عالم سوزم
حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم
یک سر موی من از دوست نبینی خالی
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم
دست بر دامن ساقی زدم از بخت جوان
تا نگویند که در باده کشی بی پیرم
خم زنار من آن زلف چلیپا نشود
تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم
به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم
همت پیر خرابات کند تعمیرم
آه اگر خواجهٔ من بنده نوازی نکند
که ز سر تا به قدم صاحب صد تقصیرم
بخت برگشته به امداد من از جا برخاست
که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم
آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت
من که شیران جهانند کمین نخجیرم
گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب
که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم