فروغی بسطامی- غزل شماره 211
ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم
کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم
از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان
هم جامه را دریدم هم شیشه را شکستم
خورشید عارض او چون ذرّه برده تابم
بالای سرکش او چون سایه کرده پستم
کام دلم تو بودی هر سو که میدویدم
سر منزلم تو بودی هر جا که مینشستم
تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم
مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم
کیفیت جنون را از من توان شنیدن
کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم
ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست
گرد صمد نگردد نفس صنم پرستم
سنگین دلی که کرده ست رنگین به خون من دست
فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم
از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی
لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم