فروغی بسطامی- غزل شماره 167
شب که در حلقهٔ ما زلف دلارام نبود
تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود
حلقهٔ دام نجات است خم طرهٔ دوست
وای بر حالت مرغی که در این دام نبود
جز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشت
دل وحشت زده با هیچ کسم رام نبود
یار در کشتن من این همه انکار نداشت
گر در این کار مرا غایت ابرام نبود
منت پیک صبا را نکشیدم در عشق
که میان من او حاجت پیغام نبود
من از انجام جهان واقفم از دولت جام
که به جز جام کسی واقف از انجام نبود
می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی
خون دل خورد حریفی که می آشام نبود
خم فرح بخش نمیگشت اگر باده نداشت
جم سرانجام نمیجست اگر جام نبود
چشم بد دور که در چشمهٔ نوش ساقی
نشأه ای بود که در بادهٔ گلفام نبود
مایل گوشۀ ابروی تو بودم وقتی
که نشان از مه نو بر لب این بام نبود
جلوه گر حسن تو از عشق من آمد آری
صبح معلوم نمیگشت اگر شام نبود
فتنه در شهر ز هر گوشه نمیشد پیدا
چشم فتان تو گر فتنهٔ ایام نبود
کفر زلف تو گرفتی همۀ عالم را
ناصرالدین شه اگر خسرو اسلام نبود
آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او
داد آن روز که از خاتم جم نام نبود