نفْس نامسلمانم از گنه پشیمان شد

فروغی بسطامی- غزل شماره 166

نفْس نامسلمانم از گنه پشیمان شد

راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد

دانه‌های خال او دام راه آدم گشت

حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد

از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت

وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد

تا به پای او دادم نقد جان به آسانی

مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد

مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او

حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد

خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را

کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد

تا به خون خود خفتم زخمم از تو مرهم یافت

تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد

تا ز مشرقِ خوبی طلعت تو طالع گشت

مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد

در غلامیت ما را فرّ سلطنت دادند

خادم تو خسرو گشت بندۀ تو سلطان شد

تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را

خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد

ساقی از می باقی جرعه‌ای به خاک افشاند

در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد

زاری من آوردش بر سر دل‌ آزاری

تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد

چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم

خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد

عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت

در کمال دانایی محو طفل نادان شد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها