ورود-ثبت نام

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

رهی معیری – غزلیات

شماره 140

شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر، بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم تو را مانم تو اشک مرا مانی

در سینه ی سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده ی بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه ی عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله ی موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی، دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سرگردان شاید که نگردانی

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *