ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم بیوفا وفا کن
ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم بیوفا وفا کن
امین پیرانی - حامد پیری
ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریختهست
یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله معتمد الهوی معی مستندی و سیدی لا کرجاک ضایع یطلبه به غربله ای
اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او برهد از خر تن در سفر مصدر او خلع نعلین کند وز خود و دنیا