اوایل گل سرخ است و انتهای بهار

میرزاده عشقی – نمایشنامه ها – نمایشنامه ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلو مریم

تابلوی اول – شب مهتاب

اوایل گل سرخ است و انتهای بهار

نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار

جوار دره ی دربند و دامن کهسار

فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار

هنوز بُد اثر روز، بر فراز اوین

 

نموده در پس کُه آفتاب تازه غروب

سواد شهر ری از دور نیست پیدا خوب

جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب

شفق ز سرخی نیمیش بیرق آشوب

سپس ز زردی نیمیش، پرده ی زرین

 

چو آفتاب پس کوهسار، پنهان شد

ز شرق از پس اشجار، مه نمایان شد

هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد

جهان ز پرتو مهتاب نورباران شد

چو نوعروس، سفیداب کرد روی زمین

 

اگر چه قاعدتاً، شب سیاهی است پدید

خلاف هر شبه، امشب دگر شبیست سپید

شما به هر چه که خوب است، ماه می گویید

بیا که امشب، ماه است و دهر، رنگ امید

به خود گرفته همانا در این شب سیمین

 

جهان سپیدتر از فکرهای عرفانیست

رفیق روح من، آن عشق های پنهانیست

درون مغزم از افکار خوش، چراغانیست

چرا که در شب مه، فکر نیز نورانیست

چنانکه دل شب تاریک تیره است و حزین

 

نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز

به هر کجا که کند چشم کار، چشم انداز

فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز

بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز

فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین

 

فکنده نور مه از لابلای شاخه ی بید

به جویبار و چمنزار خالهای سفید

بسان قلب پر از یأس و نقطه های امید

خوش آنکه دور جوانی من شود تجدید

ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین

 

درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن

تمام خطه ی تجریش سایه و روشن

ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من

گذشته های سپید و سیه ز سوز و محن

که روزگار گهی تلخ بود و گه شیرین

 

به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند

بسان پنبه ی آتش گرفته می ماند

ز من مپرس که کبکم خروس می خواند

چو من ز حسن طبیعت که قدر می داند

مگر کسان چو من موشکاف و نازک بین

 

حباب سبز چه رنگ است شب ز نور چراغ؟

نموده است همان رنگ ماه منظر باغ

نشان آرزوی خویش، این دل پر داغ

ز لابلای درختان، همی گرفت سراغ

کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین

 

چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت

ز دور دختر دهقانه ای هویدا گشت

قدم به ناز (بکافوروش) زمین میهشت

نظرکنان همه سو، بیمناک بر در و دشت

چو فکر از همه مظنون مردمان ظنین

 

تنش نهفته به چادر نماز آبیگون

برون فتاده از آن پرده، چهره ی گلگون

در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون

به صد دلیل به آثار عاشقی مشحون

ز سوز عشق نشان ها در آن لب نمکین

 

به رسم پوشش دوشیزگان شمرانی

ز حیث جامه نه شهری بُد و نه دهقانی

بر او تمام مزایای حسن ارزانی

شبیه تر به فرشته است تا به انسانی

مردّدم که بشر بود یا که حورالعین

 

چو روی سبزه لب جو نشست آهسته

بُد او چو شاخ گلی روی سبزه ها رسته

شد آن فرشته در آن سبزه زار گلدسته

گل ار چه بود، شد از سبزه نیز آرسته

هم او ز سبزه و هم سبزه یافت زو تزئین

 

فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید

تلالویی به عذارش ز ماهتاب پدید

بسان آینه ای در مقابل خورشید

نه هیچ عضو مر او راست درخور تنقید

که هست درخور تمجید و قابل تحسین

نه هیچ وصف مر او را نه درخور تحسین

 

نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست

عیان از این حرکت، گو توجهش به خداست

و یا در این حرکت چیزی از خدا می خواست

گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست

چنانکه در اثر انتظار، منتظرین

 

سیاهئی به همین دم ز دور پیدا بود

رسید پیش، جوانی بلند بالا بود

ز آب و رنگ، همی بد نبود زیبا بود

ز حیث جامه هم، از مردمان حالا بود

کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین

 

(جوان): سلام مریم مهپاره (مریم): کیست ای وایی

(جوان): منم نترس عزیز، از چه وقت اینجایی؟

(مریم) تویی عزیز دلم، به چه دیر می آیی

سپس در آن شب مه، آن شب تماشایی

شد آن جوان بر آن ماهپاره جایگزین

 

دگر بقیه ی احوال پرسی و آداب

به ماچ و بوسه به جا آمد، اندر آن مهتاب

خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب

لبش نجنبد و قلبش کند سوال و جواب

(عشقی) برای من به خدا، بارها شدست چنین

 

پس از سه چار دقیقه، ببرد دست آن مرد

دو شیشه سرخ، ز جیب بغل برون آورد

از آن دوای که، آن شب به دردشان می خورد

نخست جام به آن ماهرو تعارف کرد

(مریم): هزار مرتبه گفتم نمی خورم من ازین

 

(جوان): بخور که نیست به از این شراب اندر دهر

(مریم): برای من که نخوردم بتر بود از زهر

شراب خوب است اما برای مردم شهر

که هست خوردن نان از تنور و آب از نهر

نشاط و عشرت ما مردمان کوه نشین

 

(جوان): ولم بکن، کم از این حرف ها بزن، ده بیا

بخور عزیز دل من، (مریم): نمی خورم والله

(جوان): بخور تو را به خدا (مریم): نه نمی خورم به خدا

(جوان): بخور، بخور، ده بخور (مریم): ای ولم بکن آقا

خودت بنوش ازین تلخ باده ی ننگین

 

(جوان): بخور تصدق بادام چشمهات بخور

فدای آن لب شیرین تر از نبات بخور

تو را قسم به تمام مقدسات بخور

تو را قسم به خداوند کائنات بخور

(مریم): پی شراب، کم اسم خدا ببر بی دین !

 

(جوان): تو را قسم به دل عاشقان افسرده

به غنچه های سحر ناشکفته پژمرده

به مرگ عاشق ناکام نوجوان مرده

بخور، بخور، ده بخور نیم جرعه، یک خورده

چو دید رام نگردد به حرف، ماه جبین

 

همی نمود پر از می پیاله را وان پس

همی نهاد به لبهاش، او همی زد پس

(عشقی) دل من از تو چه پنهان، نموده بود هوس

که کاش زین همه اصرار، قدر بال مگس

به من شدی که به زودی نمودمی تمکین

 

خلاصه کرد به اصرار، نرم یارو را

به زور روی، ز رو برد نازنین رو را

نمود با لب وی آشنای، دارو را

خوراند آخر کار، آن “نمی خورم گو” را

نه دو پیاله، نه سه، نه چهار، بل چندین

 

پس از سه چار دقیقه، ز روی شنگولی

شروع شد به سخن های عشق معمولی

تصدقت بروم به ! چقدر مقبولی

تو از تمام دواهای حسن کبسولی

قسم به عشق، تو شیرین تری ز ساخارین

 

سخن گهی هم در ضمن شوخی و خنده

بُد از عروسی و عقد و نکاح زیبنده

شریک بودن در زندگی آینده

پس آن جوان پی تفریح، پنجه افکنده

گرفت در کف، از آن ماه گیسوی پرچین

 

کشیده نعره که امشب بهشت “دربند” است

رسد به آرزویش، هر که آرزومند است

دو دست من به سر زلف یار پیوند است

بریز باده به حلقم که دست من بند است

به جای نقل، بنه بر لبم لب شکرین

 

به روی دشت و دمن ماهتاب با مه جفت

“بیار باده که شکر خدای باید گفت”

ز بعد آنکه مر، این نکته ی چو در را سفت

ز بس که، جام به هم خورد، گوش من بشنفت

به نام شکر پیاپی، صدای جین جین جین

 

از آن به بعد بدیدم که هر دو خوابیدند

خدای شکر که آنها مرا نمی دیدند

به هم چون شهد و شکر آن دو یار چسبیدند

به روی سبزه، بسی روی هم بغلتیدند

دگر زیاده بر این را نمی کنم تبیین

 

به روی دشت و دمن ماهتاب تابیده

به هر کجا نگری نقره گرد پاشیده

به روی سبزه چمن، آن دو یار خوابیده

مرا ز دیدنشان، لذتیست در دیده

چه گویمت که طبیعت چگونه باشد حین؟

 

صدای قهقهه کبکی ز کوهسار آید

غریو ریختن آب، از آبشار آید

ز دور زمزمه ی سوزناک تار آید

در این میانه صدایی از آن دو یار آید

ز فرط خوردن لب های زیر بر زیرین

 

وزان ز جانب “توچال” بادی اندک سرد

که شاخه های درختان از آن به هم می خورد

همی گذشت چو از خوابگاه آن زن و مرد

برای شامه ها، بوی عشق می آورد

هزار بار به از بوی سنبل و نسرین

 

در آن دقیقه که آنها جدا شدند از هم

به عضو پردگی و محرمانه ی مریم

فتاد دیده ی پروین و ماه نامحرم

ستاره ها همه دیدند آسمان ها هم

که نیمی از تن مریم برون بُد از پاچین

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها