عبید زاکانی – عشاقنامه – شماره 30
در خواب دیدن عاشق معشوق را
شبی چون شام در فریاد و زاری
به صبح آوردم اندر نوحه کاری
صباحی ناگهانم خواب بربود
زمانی جانم از زاری بیاسود
خرامان آمد اندر خواب نوشین
خیال آن سهی سروم به بالین
مرا دید اوفتاده زار و مدهوش
ز تاب آتش دل سینه پر جوش
در آب دیده ی خود غرق گشته
جگر در تاب و دود از سر گذشته
به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش
به کام دشمنان افتاده بی خویش
ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت
ز روی مهربانی در من آویخت
به من می گفت کای خو کرده با من
بسی در وصل جان پرورده با من
تو آن در عشق رویم داستانی
تو آن بگزیده یار مهربانی
که بی من یک دم آرامت نبودی
به جز وصلم دگر کامت نبودی
کنون چون بی مراد از حس تقدیر
فتادی در چنین هجران دلگیر
در این سرگشتگی چون است حالت
نمی گیرد ز عمر خود ملالت
مرا تا از تو دورم نیست آرام
جدا ماندم به صد ناکامی از کام
خیالی گشته ام در آرزویت
به جان آمد دلم در جستجویت
پریشان حال چون زلف بتانم
چو چشم مست خوبان ناتوانم
نماند از سرو قدم جز خیالی
نماند از ماه رویم جز هلالی
تنم از زندگانی بهره ور نیست
تو را از حال زار من خبر نیست
چو از بوی خیالش جان خبر یافت
ز بیهوشی زمانی روی برتافت
تصور شد دلم را کاین وصال است
چه دانستم که در خوابم خیال است
شدم تا قصه ی خود عرضه دارم
یکایک زخم هجران برشمارم
درآمد طالح شوریده در کار
شدم از سوء بخت خفته بیدار
چو خالی دیدم از دلبر شبستان
برآمد از دل پر دردم افغان
دل مجروح زارم زارتر شد
درون خسته ام بیمارتر شد
غم هجران بدو ناگفته ماندم
چو زلفش زین سبب آشفته ماندم
خروشی از من محزون برآمد
نفیرم از دل پر خون برآمد
به جز باد صبا یاری ندیدم
وز او به هیچ غمخواری ندیدم
که راز دل به جانانم رساند
ز درد دل به درمانم رساند
پس از نالیدن و فریاد و زاری
بدو گفتم ز روی بیقراری