عبید زاکانی – عشاقنامه – شماره 17
جواب گفتن معشوق به قاصد
چو بشنید این سخن را سرو آزاد
جوابش داد کای فرزانه استاد
من آن شمعم که صد پروانه دارم
کجا پروای این دیوانه دارم
ندارد سودی این افسانه گفتن
حدیث آنچنان دیوانه گفتن
به دست خود کسی چون مار گیرد ؟
غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
چنان شوریده ای با کس نسازد
بود چون او که با وی عشق بازد
من ار با او به یاری سر درآرم
دگر پیش کسان چون سر برآرم
چو نادان و خیال اندیش مردی است
مرا خواهد محال اندیش مردی است
کسی کو با چنان آشفته رایی
نشیند یک زمان روزی به جایی
همانا زود دشمن کام گردد
میان مردمان بدنام گردد
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد
چنین تا چند کوبی آهن سرد
دلت در عشقبازی ناتمام است
بهل تا می زند جوشی که خام است
ز دلداری که باشد دلپذیرت
اگر البته باشد ناگزیرت
طلب کن همچو خود بی آب و رنگی
از این دیوانه ای بی نام و ننگی
کزین در برنیاید هیچ کامت
بسوزد جان در این سودای خامت