عبید زاکانی – عشاقنامه – شماره 15
پیغام فرستادن به معشوق
دگر بار از سر سوزی که دانی
در آن بیچارگی و ناتوانی
به خلوت پیش آن فرزانه رفتم
دگر ره با سر افسانه رفتم
فتادم باز در پایش به خواری
بدو گفتم ز روی بی قراری
چه باشد کز سر مسکین نوازی
به لطفی کار مسکینی بسازی
کرم کن، دست گیر، افتاده ای را
به رحمت بنده کن آزاده ای را
دل بیچاره ای از غم جدا کن
درون دردمندی را دوا کن
از این در گر مرا کاری برآید
به لطف چون تو غمخواری برآید
بکن پروازی ای باز شکاری
بنه گامی مگر در دامش آری
بگو می گوید آن سرگشته ی تو
اسیر عشق و هجران گشته ی تو
چه کم گردد ز ملک پادشایی
اگر گنجی بدست آرد گدایی
دل مجنون ز لیلی کام گیرد
سکندر زآب حیوان جام گیرد
به شیرین در رسد بیچاره فرهاد
پریرو روی بنماید به گلشاد
به یوسف برگشاید چشم یعقوب
به رامین برنماید ویس محبوب
ز عذرا جان وامق تازه گردد
چه غم شادیش بی اندازه گردد
نشیند شاد با گلچهر اورنگ
به دستی گل به دستی جام گلرنگ
چنین هم این عبید بینوا را
ز دل بیگانه ی عشق آشنا را
فتد با چون تو یاری آشنایی
بیابد از وصالت روشنایی
تو را دولت به کام و بخت فیروز
نیاورده شبی در هجر تا روز
چه دانی قصه ی بیماری ما
جگر خواری و شب بیداری ما
تو را نیز ار غمی دامن بگیرد
دلت را عشق پیرامن بگیرد
از آن پس حال درویشان بدانی
مصیبت نامه ی ایشان بخوانی
به امیدی تو هم امیدواری
چه باشد گر امید ما برآری