عبید زاکانی – عشاقنامه – شماره 13
تمامی سخن معشوق
تو را آن به که راه خویش گیری
شکیبایی در این ره پیش گیری
روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانه ی کس
مکن با چشم سرمستم دلیری
که از روبه نیاید شیرگیری
مکن با زلف شستم عشقبازی
که این کاری است با لختی درازی
هر آنکس کو نداند پایه ی خویش
ببازد ناگهان سرمایه ی خویش
کجا مانند تو مسکین گدایی
رسد در وصل چون من پادشایی
چه خیزد زین گریبان چاک کردن
فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن
نگیرد دستت این آشفته کاری
به کارت ناید این فریاد و زاری
ندارم باک اگر دل گرددت خون
نگیرد در من این نیرنگ و افسون
هر آنکو عشق ورزد درد بیند
سرشکی سرخ و رویی زرد بیند
تو ای مسکین بدین بی ننگ و نامی
چه جنسی وز کدامانی کدامی
تو ای مجنون که عاشق نام داری
شراب شوق من در جام داری
تو را آن به که با دردم نشینی
که جان دربازی ار رویم ببینی
مگر نشنیده ای ای از خرد دور
که پروانه ندارد طاقت نور
برو میساز با اندوه و خواری
که سازد عاشقان را بردباری