عبید زاکانی – عشاقنامه – شماره 10
پیغام رسانیدن قاصد
ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز
چو این افسانه کردم پیشش آغاز
شد از حال دل پر دردم آگاه
چو آتش گشت و شد با باد همراه
به خلوتگاه آن آرام جان رفت
به استادی ز هر چشمی نهان رفت
به او از هر دری افسانه می گفت
حکایت خوب و استادانه می گفت
ز من هر دم غمی تقریر می کرد
ز دریایی نمی تقریر می کرد
چو رمزی زین حکایت یاد کردی
سمنبر زان سخن فریاد کردی
به صنعت زین سخن دوری نمودی
بدو آیین مستوری نمودی