عبید زاکانی – سایر اشعار – شماره 2
در توحید و منقبت
ترکیب بند
(1)
ای زآفتاب صنع تو یک ذره کاینات
فیض تو عقل را مدد و روح را حیات
هر ذره گشته شاهی و هر قطره شاهدی
لطف تو چون به خاک سیه کرده التفات
در کاینات هر چه بدان فخر می کنند
جز بندگی تو همه حشو است و ترّهات
با ذکر تو که مونس جان است روح دل
فارغ ز کعبه ایم و منزه ز سومنات
هر چند خاکسارم و عاصی و پر گناه
اومید دارم از کرمت خلعت نجات
خرم کسی که با تو کند آشنائیی
وز نور مصطفی رسدش روشنائیی
ای خواجه ای که خسرو گردون غلام توست
بر منظر دُنی فَتَدَلیّ مقام توست
تا دور روزگار بود دور دور تو
تا نام کاینات بود نام نام تو
چندان که عقل راه برد احترام تو
چندان که وهم سیر کند احتشام تو
دایم صفای چهره ی صبح و سواد شام
از نور روی و سایه ی زلف چو شام توست
زنهار از جهان نظر لطف بر مدار
کاین هم خرابه ای است که در اهتمام توست
کوس سعادت تو بر افلاک می زنند
وز بهر تو منادی لولاک می زنند
خوش وقت آن که عاشق صدیق اکبرست
در راه دین موافق صدیق اکبرست
چون آفتاب روشن و چون صبح صادق است
هر کو محب صادق صدیق اکبرست
در معرضی که دم ز صفا و وفا زنند
آن کیست کو مطابق صدیق اکبرست
بگذار جمله در ره صدق و قبول دین
بنما کسی که سابق صدیق اکبرست
انصاف آن که خاطر شوریده قاصر است
از مدحتی که لایق صدیق اکبرست
آن کس که بود تقوی و تجرید کار او
هم مونس پیمبر و هم یار غار او
چون بست بهر دین محمد میان عمر
در هم شکست گردن گردن کشان عمر
بر باد رفت خرمن کفار خاکسار
چون برکشید خنجر آتش فشان عمر
خورشید دین به اوج کمال آن زمان رسید
کانداخت سایه بر سر اسلامیان عمر
دستش به مکه گردن قیصر بزد به روم
چون گشت بر ممالک دین قهرمان عمر
هم آسمان دانش و هم آفتاب عدل
هم خوابه ی محمد آخر زمان عمر
آن کو به تیغ شرع نبی آشکار کرد
بنیاد دین به بازوی خود استوار کرد
خلد برین نشیمن عثمان با حیاست
جنات عدن مسکن عثمان با حیاست
مه پیش خویش خرمنی از نور گرد کرد
تا خوشه چین خرمن عثمان با حیاست
شمعی که روشن است شبستان جان او
نور درون روشن عثمان با حیاست
خصم خدا و خصم رسول است و خصم خود
آن بی حیا که دشمن عثمان با حیاست
تا دامن قیامت و تا روز رستخیز
دست عبید و دامن عثمان با حیاست
کو نخست بهر نبی سیم و زر بباخت
وانگه برای قوت دین جان و سر بباخت
سلطان اولیا و شه اصفیا علی است
بگزیده محرم حرم کبریا علی است
مشعل فروز شه ره دین ذوالفقار اوست
چابک سوار معرکه ی لافتی علی است
آن کس که علم و حلم و سخا ختم شد بر او
عم زاده ی محمد و شیر خدا علی است
وآن کو به آب تیغ فرو شست گرد کفر
ز روی دین مبارز خیبر گشا علی است
مسکین عبید خاک سگ کوی آن کس است
کو از سگان خاک در مرتضی علی است
حاشا که التجا به دگر کس بود مرا
مهر حسین و حب حسن بود مرا
ای دل گشایش از در اهل صفا طلب
دولت ز یُمن پی روی مصطفی طلب
ور بایدت که دیده جان را جلا دهی
از گرد خاک پای نبی توتیا طلب
در نیستی گریز و ز هستی کرانه کن
اوج سریر ملک بقا در فنا طلب
گنجی است عافیت که به شاهان نمی رسد
آن گنج نامه گر طلبی از گدا طلب
پس عاجزند خلق، به کس التجا مکن
هر آرزو که می طلبی از خدا طلب
با خلق هر کرم که کند چون خدا کند
باشد که ناگهان نظری سوی ما کند
واژگان دشوار : 1-در نسخه مورد استفاده ما، این شعر نیامده است.