پیوسته خورَد دل خون از بیغمی جانها

صائب تبریزی- غزل شماره 858

پیوسته خورَد دل خون از بیغمی جانها

از خندۀ سوفارست دلگیری پیکانها

زنهار به چشم کم در سوختگان منگر

کز آبله پایان است سیراب، بیابانها

چون سرو به آزادی هرکس که علم گردد

در فصل خزان باشد پیرایۀ بستانها

پروانۀ بیدل را آسوده کجا ماند؟

شمعی که به گرد خود گردانده شبستانها

سودای من از مجنون آزادتر افتاده است

دیوانۀ من نگذاشت طفلی به دبستانها

زان روز که سرو او در باغ خرامان شد

خمیازۀ آغوش است گلشن ز خیابانها

بیتابی دل افزود از دست نگارینش

دریا نشود ساکن از پنجۀ مرجانها

در گوشۀ ویرانه است گنج گهری گر هست

در بی‌سروسامانی است پنهان سروسامانها

خوش باش به بی‌برگی کز بهر جگرخواران

از چشم، فلک کرده است آماده نمکدا‌نها

چون پیرهن یوسف در بادیه‌پیمایی است

از شوخی بوی گل دیوار گلستانها

این آن غزل سعدی است صائب که همی‌فرمود:

می‌گویم و بعد از من گویند به دورانها

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها