صائب تبریزی- غزل شماره 793
دستی که شد به گردش پیمانه آشنا
دیگر نشد به سبحۀ صد دانه آشنا
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
عارف بود به کعبه و بتخانه آشنا
بر نقطۀ دل است چو پرگار سیر من
این مرغِ قانع است به یک دانه آشنا
هر جا شراب هست، غم آشنا مخور
بیگانه می شود به دو پیمانه آشنا
زان لب همین نظارۀ خشکی است رزق من
باشد بخیل تا به درِ خانه آشنا
امروز داغ لاله رخان نیست چشم من
با آتش است کشتیِ پروانه آشنا
تا بر سر که سایه کند چتر داغ عشق
این آفتاب نیست به هر خانه آشنا
دیگر دلم ز زخمِ نمایان کمر نبست
تا شد به زلف و کاکل او شانه آشنا
شد نفس بد گهر ز مدارا گزنده تر
ز احسان نمی شود سگ دیوانه آشنا
بی دردسر به کعبۀ مقصود می رسد
هر سر که شد به صندل بتخانه آشنا
روشن کند سوادِ خط سرنوشت را
چشمی که گشت با خط پیمانه آشنا
روشن کند سواد خط سرنوشت را
چشمی که گشت با خط پیمانه آشنا
پرهیز نیست اهل خرابات را ز هم
دست سبوست با لب پیمانه آشنا
تا دل ز شوق آب نگردد، نمی شود
زین نُه صدف به گوهر یکدانه آشنا
عقل است سنگ راه، و گرنه به یک نظر
اطفال می شوند به دیوانه آشنا
نقش کسی درست نشیند که چون نگین
باشد درین بساط به یک خانه آشنا
صائب ز آشنایی عالم کناره کرد
هر کس که شد به معنی بیگانه آشنا