صائب تبریزی- غزل شماره 4353
صبح ازل این طرف بنا گوش ندارد
شام ابد این زلف سیه پوش ندارد
در پلۀ بینایی آشوب شناسان
دریا خطر سینۀ پر جوش ندارد
از خامشی من جگر خصم دو نیم است
شمشیر، شکوه لب خاموش ندارد
بردار کلاه نمدی از سر بی مغز
کاین خوان تهی حاجت سر پوش ندارد
ای شمع ز پیراهن فانوس برون آی
پروانۀ ما جرأت آغوش ندارد
صائب چه عجب گر سخن از لاف نگوید
می پخته چو گردید سرِ جوش ندارد