صائب تبریزی- غزل شماره 4343
آزادۀ ما برگ سفر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد
از چشمۀ خورشید مجو آب مروت
کاین جام بجز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نُه صدف پوچ، گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده، شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو ز کونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن از قرب نکویان که ز خورشید
غیر از نفس سرد، سحر هیچ ندارد
پروانه بجز سوختن بال و پر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشۀ سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی این لاله عذاران
حاصل بجز از خون جگر هیچ ندارد