صائب تبریزی- غزل شماره 4332
در سینه نهان گریۀ مستانه نگردد
سیلاب گره در دل ویرانه نگردد
جویای دل صاف بود چهرۀ روشن
آیینه محال است پریخانه نگردد
نزدیکی شمع است جهانسوز، وگرنه
فانوس حجاب پر پروانه نگردد
کافر ز قبول نظر خلق شود دل
این کعبه محال است صنمخانه نگردد
از سرکشی نفس شود زیر و زبر جسم
در خانه نگهبان سگ دیوانه نگردد
هنگامۀ مستان نشود گرم ز هشیار
از شیشۀ خالی سر پیمانه نگردد
شایستۀ زنجیر بود حق نشناسی
کز سلسلۀ زلف تو دیوانه نگردد
خال لب او چون خط شبرنگ برآورد؟
در کان نمک سبز اگر دانه نگردد
زلفی که بود در شکن او دل صد چاک
محتاج به مشاطگی شانه نگردد
روزی به در خانۀ او بی طلب آید
درویش اگر بر در هر خانه نگردد
صائب نبود هیچ کم از دولت بیدار
خوابی که گرانسنگ به افسانه نگردد