تا بوسه ای به من ز لب دلستان رسید

صائب تبریزی- غزل شماره 4317

تا بوسه ای به من ز لب دلستان رسید

جانم به لب رسید و لب من به جان رسید

دست نوازش دل از جای رفته شد

هر نامه ای که از تو به این ناتوان رسید

گیرم قدم به پرسش من رنجه ساختی

بیش است درد ازان که به دردم توان رسید

با آن که تیغ غمزۀ او در نیام بود

زخمش به مغز پیشتر از استخوان رسید

معراج زهد خشک به منبر رسیدن است

نتوان به بام چرخ به این نردبان رسید

از یک نگاه خون جهانی به خاک ریخت

در یک گشاد، تیر به چندین نشان رسید

پوچ است چون حبابِ ز دریا بر آمده

حرف محبتی که ز دل بر زبان رسید

زان پر گل است گلشن حسنت چهار فصل

کز دست رفت هر که به این گلستان رسید

قلب است نقد دوست نمایان روزگار

بیچاره یوسفی که به این کاروان رسید

احوال من مپرس که با صدهزار درد

می بایدم به درد دل دیگران رسید

تا کرد بیخودی ز عناصر مجردم

از چار موجه کشتی من بر کران رسید

صائب امیدوار به بخت جوان شدم

تا دست من به دامن پیر مغان رسید

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها