صائب تبریزی- غزل شماره 4302
هر بلبلی که بوی گل از خار نشنود
در بر گریز نکهت گلزار نشنود
آگه ز شیوۀ غلط انداز حسن نیست
از منع هر که مژدۀ دیدار نشنود
هر خسته ای که چاشنی درد یافته است
می نالد آنچنان که پرستار نشنود
باریک تا چو رشته نگردد خداشناس
ذکر خفی ز حلقۀ زنار نشنود
دارد زُکام هر که ز چشم سفید خویش
بی پرده بوی پیرهن یار نشنود
از خلق خوش نهفته شود عیب آدمی
کس بوی خون ز نافۀ تاتار نشنود
آوازۀ سخن ز محرک شود بلند
بی زخمه نغمه هیچ کس از تار نشنود
صائب ز پوست غنچه نیاید برون چو گل
تا ناله ای ز مرغ گرفتار نشنود