صائب تبریزی- غزل شماره 4262
دل چون کمال یافت سخن مختصر شود
لب وا نمی کند چو صدف پر گهر شود
آیینه شکوه بیهده از زنگ می کند
اینش سزاست هر که پریشان نظر شود
این بیغمی که در دل سنگین توست فرش
از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود
تلخی نمی کشد چو صدف در میان بحر
قانع ز ابر هر که به آب گهر شود
گر بوی گل به جذبه کند رهبری مرا
دام و قفس به بلبل من بال و پر شود
در دل سیاه نیست دم گرم را اثر
از جوش بحر عنبر تر خامتر شود
ابر سیاه حامل باران رحمت است
از خط امیدواری من بیشتر شود
در بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
هر کس که سر نهاد در او تاجور شود
پرهیز کن ز صحبت آهن دلان که آب
جاری به جوی تیغ چو شد بد گهر شود
نادان به سیم و زر شود از صاحبان هوش
از گوشوار اگر شنوا گوش کر شود
ناقص بود ز آفتِ عین الکمال امن
ماه تمام دنبه گداز از نظر شود
از آتش است سنگ محک بید و عود را
اخلاق خوب و زشت عیان از سفر شود
زینسان که در زمانۀ ما خوار شد سخن
طوطی کجا ز خوش سخنی معتبر شود؟
شوید ز روی عنبر اگر بحر تیرگی
صائب امید هست شب ما سحر شود