صائب تبریزی- غزل شماره 4249
هوش من از نسیم سحرگاه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمۀ عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند بوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشقِ آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینۀ ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلوِ گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن صحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود