صائب تبریزی- غزل شماره 4237
اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بود
هرقطره اش ستارۀ صبحِ اثر بود
در حسرت قلمرو آرام سوختیم
چون آفتاب چند کسی دربدر بود؟
گوهرنمای جوهر ذاتی خویش باش
خاکش به سر، که زنده به نام پدر بود
عمر دراز سرو به اقبالِ سرکشی است
خون گل پیاده به طفلان هدر بود
قاصد به گرد جذبۀ عاشق نمی رسد
بند قبای گرمروان بال و پر بود
از جوش العطش ننشیند به آب تیغ
خون کسی که تشنه لب نیشتر بود
تا چند جنسِ یوسفیِ طالع مرا
خاک غم از غبارِ کسادی به سر بود
صائب ز اشک هرزه درا در حساب باش
طفلی که شوخ چشم بود پرده در بود