صائب تبریزی- غزل شماره 4236
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعا بود
چون غنچه هست اگر دل جمعی درین چمن
در گلشن همیشه بهار رضا بود
دستی که شد بریده ز دامانِ اختیار
دایم چو بهله در کمر مدعا بود
از بیقراری تو جهان است بیقرار
شوریده نیست عالم اگر دل بجا بود
از راست کردن نفسی می رود به باد
هر سر که چون حباب اسیر هوا بود
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش مرا بوریا بود
هر دل که نیست یاد خدا در حریم او
سرگشته تر ز کشتی بی ناخدا بود
تیغ کج است پیش سیه دل حدیث راست
فرعون را به چشم، عصا اژدها بود
صائب بود ز سایه سریع الزّوال تر
پرواز دولتی که به بال هما بود