صائب تبریزی- غزل شماره 4235
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعا بود
هر غنچه واشود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچۀ نسیم شود کاسۀ سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود؟
شرم حضور چشم ز تردامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود؟
آمادۀ شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است و اتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آبِ تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدا بود
صائب ز خانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود