صائب تبریزی- غزل شماره 4229
چشمی کز انتظار سفیدش نمی کنند
آیینه دار صبح امیدش نمی کنند
خونهای مرده قابل تلقین فیض نیست
رحم است بر کسی که شهیدش نمی کنند
از بازدید حاصل عمرم به باد رفت
آسوده آن که دیدن عیدش نمی کنند
باشد گران چو زنگ بر آیینه خاطران
هر طوطیی که گفت و شنیدش نمی کنند
از دورباشِ وحشت مجنون هنوز خلق
آرام زیر سایۀ بیدش نمی کنند
هر کس نکرد نامۀ خود را چو شب سیاه
از صبح عفو، نامه سفیدش نمی کنند
در حشر چشم بسته سر از خاک برکند
اینجا کسی که صاحب دیدش نمی کنند
قفلی که بر گشایش غیبی است چشم او
منت پذیر هیچ کلیدش نمی کنند
دارند التفات به هر کس شکرلبان
بی زهر در پیاله نبیدش نمی کنند
صائب سیاه خانۀ صحرای محشرست
از گریه هر دلی که سفیدش نمی کنند