صائب تبریزی- غزل شماره 4166
خط تو راه دین و دل و هوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز، مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت و همان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزود مستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین ز لغزش مستان شود کبود
زینسان که جلوۀ تو ره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سروِ سرکشی که ز خود راست بگذرد
امید، فالِ خلوتِ آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زند خنده بر سوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند