صائب تبریزی- غزل شماره 4165
فال وصال او دل رنجور میزند
این شمع کشته بین که درِ سور می زند
با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست
شوقم صلا به انجمن طور میزند
در سینه عمرهاست که زندانی من است
رازی که بوسه بر لب منصور میزند
آن کس که خرمنش ز ثریا گذشته است
از حرص دست در کمر مور میزند
مُردی و از سرشت تو این خوی بد نرفت
خاک تو مشت بر دهنِ گور میزند
جوشی به ذوق خود چو می ناب میزنم
نشنیدهام که عقل چه طنبور میزند
بر اوج فکر، خامۀ صائب مپرس چیست
کبکی است خنده بر کمر طور میزند