صائب تبریزی- غزل شماره 4163
ابر بهار سینه به گلزار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
در گلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب و سینۀ من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگِ ملامت به من رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینۀ شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوۀ شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمۀ دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند