صائب تبریزی- غزل شماره 4159
چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زند
تبخاله قفل خامُشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگرِ رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند؟
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم، تنگ چشم!
دست چنار بر کمر باغبان زند!
صائب ز حسرت قفس و دام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند؟