صائب تبریزی- غزل شماره 4158
آزادگان کجا غم دستار می خورند؟
این پر دلان قسم به سر دار می خورند
حیرانیان عشق چو شبنم در این چمن
روزی ز راه دیدۀ بیدار می خورند
آنان که ره به نقطۀ توحید برده اند
از دل همیشه دانه چو پرگار می خورند
از نشأۀ شراب صبوحی چه غافلند
جمعی که باده را به شب تار می خورند
بر لوح دل چو مصرع رنگین کنند نقش
زخمی که رهروان تو از خار می خورند
نُقل شراب، سنگ ملامتگران کنند
رندان که باده بر سر بازار می خورند
طوطی به زهر غوطه زد از حرف شکرین
مردم همان فریب ز گفتار می خورند
با آسمان بساز که آیینه خاطران
پیمانه های زهر ز زنگار می خورند
مگذر ز خون من که طبیبان مهربان
گاهی ز لطف شربت بیمار می خورند
از شکر می کنند لب خویش شکرین
گر جام زهر، مردم هشیار می خورند
صائب هزار بار به از آب زندگی است
خونی که عاشقان به شب تار می خورند