جمعی که جان به آن لب گویا سپرده اند

صائب تبریزی- غزل شماره 4141

جمعی که جان به آن لب گویا سپرده اند

سر رشتۀ نفس به مسیحا سپرده اند

هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیست

راز گهر به سینۀ دریا سپرده اند

این لقمۀ بزرگ نگنجد به هر دهان

اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند

جام دهن دریده ندارد نگاه، حرف

این راز سر به مهر به مینا سپرده اند

آهسته رو چو ریگ روان مانده کی شود؟

مردان عنان به دست مدارا سپرده اند

آیند بی شعور به دیوان رستخیز

جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند

زنهار ازین سیاه دلان روشنی مجو

کاین فیض را به دامن شبها سپرده اند

چون موج در سراب غرورند مبتلا

بی حاصلان که دل به تمنا سپرده اند

عبرت پذیر باش که طفلان ناقصند

آنان که دل به سیر و تماشا سپرده اند

سودا سیاه خانۀ لیلی است، عاشقان

زان اختیارخویش به سودا سپرده اند

در زیر خاک نیز نبینند روی خواب

نقد امانتی که به دلها سپرده اند

چون شبنم گداخته صائب سبکروان

راه فلک به آبلۀ پا سپرده اند

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها