صائب تبریزی- غزل شماره 4138
هرگز عنان رشته به گوهر نداده اند
شوخی ز حد مبر که ترا سر نداده اند
رخساره اش ز سیلی دریا سیه شده است
این اعتبار، مفت به عنبر نداده اند
بخشیده اند چون دل خرسند نعمتی
درویش را که نعمت دیگر نداده اند
از برگریز حادثه آزاد کرده اند
هر چند همچو سرو مرا بر نداده اند
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند
داغ توانگری به جبینشان کشیده اند
آن فرقه را که چهرۀ چون زر نداده اند
روشندلان به خرمن خود برق گشته اند
فرصت به شوخ چشمی اختر نداده اند
آراسته است روی زمین را به عدل و داد
آیینه را عبث به سکندر نداده اند
دم را شمرده ساز که مردانِ خود حساب
دامن به دست پرسش محشر نداده اند
صائب به خواب امن ز ایام صلح کن
کاین منزلت به هیچ توانگر نداده اند