صائب تبریزی- غزل شماره 4120
ساقی به یک پیاله که وقت سحر رساند
ما را ازین جهان به جهان دگر رساند
صد حلقه برامید من افزود پیچ و تاب
هر رشته ای که ریشه به آب گهر رساند
یاقوت آتشین ترا دید، آب شد
لعلی که آفتاب به خون جگر رساند
ما را رساند بی پر و بالی به کوی دوست
پروانه را به شمع اگر بال و پر رساند
از دولت نخوانده مرا ساخت بیخبر
هرکس به من ز آمدن او خبر رساند
زنهار تلخ و تند مشو کز زبان چرب
بادام خویش را به وصال شکر رساند
مخمور را به رطل گران دستگیر شد
ما را کسی که سنگ ملامت به سر رساند
از دیدۀ سفید به مطلب رسید دل
این نخل را شکوفه به وصل ثمر رساند
در وادی طلب نفس برق و باد سوخت
این راه را دگر که تواند بسر رساند
نقصان نکرده است ز اهل سخن کسی
شد سبز حرفِ هر که به طوطی شکر رساند
شاخ از شکستگی به ثمر گرچه کم رسد
ما را دل شکسته به وصل ثمر رساند
صائب چو خون مرده نرفتم ز جای خود
چندان که روزگار به من نیشتر رساند