صائب تبریزی- غزل شماره 4114
چون غنچه هر که سر به گریبان نمی کشد
از باغ برگِ عیش به دامان نمی کشد
دلتنگ منت لب خندان نمی کشد
ناز نسیم، غنچۀ پیکان نمی کشد
دلهای ساده صیقل آیینۀ همند
دیوانه پا ز حلقۀ طفلان نمی کشد
سنجیدگان سبک به نظرها نمی شود
سنگِ تمام، خجلتِ میزان نمی کشد
روز حساب، عید بود خود حساب را
بی جرم زرد روییِ دیوان نمی کشد
مژگاه حریف گریۀ بی اختیار نیست
دامان سیل خار مغیلان نمی کشد
لب پیش هر خسی نگشایند قانعان
از مور حرف غیرِ سلیمان نمی کشد
از عالم وجود سبکبار می رود
آزاده ای که منت احسان نمی کشد
چون ماه مصر هر که بود پاک دامنش
شرمندگی ز روی عزیزان نمی کشد
در دیده ای که سرمۀ حیرت کشید عشق
آشفتگی ز خواب پریشان نمی کشد
تا هست از خودی اثری در بساط او
صائب قدم ز حلقۀ مستان نمی کشد