صائب تبریزی- غزل شماره 4113
از سرگذشته سر به گریبان نمی کشد
این شمع کشته ناز شبستان نمی کشد
هر جا رود به محمل لیلی است همرکاب
مجنون کدورتی ز بیابان نمی کشد
خونین دل ترا هوس تاج لعل نیست
منت ز لاله کوه بدخشان نمی کشد
من بی نصیبم از تو، وگرنه کدام خار
از گل هزار لطف نمایان نمی کشد؟
بی چشم ز خم در قدمش هست خار عشق
آن را که دل به سیر گلستان نمی کشد
از سبزۀ خط تو چکد آب زندگی
این خضر ناز چشمۀ حیوان نمی کشد
از زخم خار نیست خطر گردباد را
مجنون قدم ز خار مغیلان نمی کشد
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم
ناز طبیب و منت درمان نمی کشد
بر چرخ اگر برآمده، گوهر نمی شود
تا قطره پای خویش به دامان نمی کشد
کوه غم است در نظرش سایۀ کریم
آزاده ای که منت احسان نمی کشد
شیرین نمی شود چو گهر استخوان او
یک چند هر که تلخی عمان نمی کشد
اقبال خط بلند بود، ورنه هیچ کس
صف در برابر صف مژگان نمی کشد
موری که پای حرص به دامن کشیده است
خود را به روی دست سلیمان نمی کشد
صائب کسی که سر به گریبان خود کشید
ناز بهشت و منت رضوان نمی کشد