صائب تبریزی- غزل شماره 4102
مستانه سرو قامت او در خرام شد
طوق گلوی فاختگان خط جام شد
هر چند عشق دشمن کام است، ازان دو لب
قانع نمی توان به جواب سلام شد
شد شوق من به الفت لیلی یکی هزار
هر وحشیی که با من دیوانه رام شد
صید حرم نیم، به چه جرم ای فرشته خوی
آب حلال تیغ تو بر من حرام شد؟
گردید طوق فاختگان طوق بندگی
روزی که سرو قامت او را غلام شد
ته جرعه ای که لعل تو بر کاینات ریخت
در ساغر فلک، شفق صبح و شام شد
زین پیش شغل عشق به خاصان نمی رسید
در روزگار حسن تو این شیوه عام شد
در دامگاه حادثه بال شکسته ام
از بس که ماند، ناخنۀ چشم دام شد
ریگ روان حرص ندارد زمین پاک
کار گهر به قطرۀ آبی تمام شد
زنهار سر ز گوشۀ عزلت برون میار
خون می خورد چو تیغ برون از نیام شد
دل خوردن است قسمت کامل، که ماه نو
روزی خورد ز پهلوی خود چون تمام شد
بتوان گسست زود ز هم دام سست را
غمگین مباش کار تو گر بی نظام شد
صائب ز شکر تیغ شهادت مبند لب
کاین عمر پنج روزه ازو مستدام شد