صائب تبریزی- غزل شماره 4100
لعل لبش ز سبزۀ خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد
دوران بی نیازی خوبی به سر رسید
هر حلقه ای ز خط تو چشمِ نیاز شد
چین از کمند، وحشتِ نخجیر می برد
زلف تو از کشاکش دلها دراز شد
چون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکد
از منت نسیم دهانی که باز شد
طومار زندگی ز طمع می شود تمام
کوتاه عمر شمع ز دست دراز شد
از آفتاب پاک شود دامن نگاه
چشمی که دید روی ترا پاکباز شد
از گوهرش غبار یتیمی نمی رود
آن را که چون صدف لب خواهش فراز شد
محمود اگر چه زیر و زبر کرد هند را
آخر شکسته از سر زلف ایاز شد
از طفل مشربی همه اوقاتِ عمر ما
در گفتگوی ابجد عشق مجاز شد
آزاده ای که پای به دامان خود کشید
چون سرو در ریاض جهان سرفراز شد
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود
روشن چراغ ما ز دم سرد گاز شد
طفلان تمام روی به صحرا نهاده اند
در دشت تا جنونِ که هنگامه ساز شد؟
صائب نمی شود خمُش از سرمۀ خزان
هرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد