صائب تبریزی- غزل شماره 4099
تا بهله محرم کمر آن نگار شد
دست ز کار رفته ام امیدوار شد
گویند چشم روشنی هم غزالها
هر جا که آن نگار به عزم شکار شد
هر خنده ای که کبک درین کوهسار زد
شد زخم چون به ناخن شاهین دچار شد
شد داغدار چهره ام از اشک آتشین
برگ خزان رسیدۀ من لاله زار شد
دلخوش کنی نماند اسیران عشق را
هر جا غمی که بود، مرا غمگسار شد
گلرنگ شد ز خون جگر پرده های دل
تا همچو بوی گل نفسم بی غبار شد
عالم به خاکروبی میخانه چشم داشت
این منزلت نصیب من خاکسار شد
سنگِ ملامتم ز سلامت نگاهداشت
دشمن مرا ز دشمن دیگر حصار شد
در یک نفس رسید چو شبنم به آفتاب
آن را که ختم عمر به بوس و کنار شد
ته جرعۀ حیات مرا آب خضر گشت
از عمر آنچه صرف تماشای یار شد
صائب شدم به حاصل عزلت امیدوار
تا عنبر از محیط نصیب کنار شد