صائب تبریزی- غزل شماره 4088
شاهی به نشأهٔ می احمر نمیرسد
تاج و نگین به شیشه و ساغر نمیرسد
دست از سبب مدار که بیابر نوبهار
یک قطره از محیط به گوهر نمیرسد
نتوان به دست و پا زدن از غم نجات یافت
در بحر بیکنار شناور نمیرسد
دارد اگر گشایشی از دامن شب است
دست شکایتی که به محشر نمیرسد
با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت
روی زمین به داد سکندر نمیرسد
تا چشم شور شمع بود در سرای تو
از غیب روشنایی دیگر نمیرسد
عارف ز سیر چرخ ندارد شکایتی
از پیروان غبار به رهبر نمیرسد
غواص تا ز سر نکند پایِ جستجو
گر آب میشود، که به گوهر نمیرسد
عالم اگر پر از شکر و عود میشود
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمیرسد
پیش از هدف همیشه کمان ناله میکند
باور مکن که غم به ستمگر نمیرسد
تعجیلِ تیغِ یار بود در هلاک ما
حکم بیاضیی که به دفتر نمیرسد
برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهرۀ چون زر نمیرسد
تنگی زرق، لازم دلهای روشن است
یک قطره آب بیش به گوهر نمیرسد
صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فریاد این سپند به مجمر نمیرسد