صائب تبریزی- غزل شماره 4075
لعل تو خنده بر گهر آفتاب زد
زلف تو حلقه بر کمرآفتاب زد
صد بار بیش حسن تو در مجلس شراب
جام هلال را به سرآفتاب زد
دل آب شد ز جلوۀ طرف نقاب او
بیچاره شبنمی که درِ آفتاب زد
شستم به خون ز صفحۀ دل مهر آسمان
زان دشنه ها که بر جگر آفتاب زد
دل محو جلوه های تو شد، این چنین شود
شبنم که خیمه در گذر آفتاب زد
از چشم شور، خون شفق شد به خاک ریخت
شیری که صبح بر شکر آفتاب زد
دست بلند همت اگر در نگار نیست
بر سنگ می توان گهر آفتاب زد
آن را که شد عزیمت صادق دلیل راه
چون صبح دست در کمر آفتاب زد
هر کس سپر فکند ز آفت مسلم است
این تیغها که بر سپر آفتاب زد؟
صائب کسی که روی نتابید از شکست
چون ماه، می ز جام زر آفتاب زد