صائب تبریزی- غزل شماره 4025
به زلف او دلم از برق گوشواره رسید
به داد من شب تاریک این ستاره رسید
نمی رسد به زمین پای دل ز خوشحالی
مگر به سوخته ای خواهد این شراره رسید؟
به اختیار ندادم به طاق ابرو دل
مرا ز عالم بالا همین اشاره رسید
برآمدم ز خطر تا به خود فرو رفتم
چو کشتیی که به دریای بیکناره رسید
به دست بسته در خلد اگر زنم چه عجب؟
که جوی شیر به طفلان گاهواره رسید
به دار، الفتِ منصور جای حیرت نیست
که دست غرقۀ دریا به تخته پاره رسید
خیال وحشی چشم که راه در دل داشت؟
که رشتۀ نفس از سینه پاره پاره رسید
مرا چو سبحه گره آن زمان به کار افتاد
که کار من ز توکل به استخاره رسید
ازان چو داغ نگردید شمع من خاموش
که فیض من به جگر های پاره پاره رسید
به آب تا نرساندم ز پای ننشستم
چو تیشه ناخن من گر به سنگ خاره رسید
ز چاره زن در بیچارگی که خستۀ ما
گرفت تا ره بیچارگی به چاره رسید
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
خبر برید به بیچارگان که چاره رسید